حزب چيست؟

نويسنده:محمد بهزادی
در مقطع زماني حاضر، ساختار تشكيلاتي، استراتژي و اهداف سازماني كه تحت عنوان حزب در يك كشور توسعه‌نيافته به فعاليت مي‌پردازد، متفاوت با سازماني است كه تحت همين نام در يك كشور درحال‌توسعه‌ يا توسعه‌نيافته فعاليت مي‌كند. لذا يافتن مفهومي واحد كه واجد خصوصيات كلي چنين پديده‌اي باشد تا حدودي دشوار مي‌نمايد.
دراين نوشتار به‌منظور ايجاد امكاني براي ادامه‌ي بحث و با الگو قراردادن احزابي كه توانسته‌اند در صحنه‌ي سياسي كشورهاي متبوع خود نقشي پايدار و مثبت بازي كنند، به برشمردن كاركردهاي اصلي - فقط اصلي - يك حزب اشاره مي‌گردد:
1- حزب به‌مثابه سازماني بازتاباننده‌ي نيازها و خواسته‌هاي بنيادين يك لايه و يك طبقه‌ي اجتماعي.
2- حزب به‌مثابه عنصري تعاملي بين حكومت - قدرت مستقر - از يك‌سو و جامعه‌ي مدني و توده‌هاي مردم از سوي ديگر.
3- حزب به‌مثابه بستري براي تعليم و رشد افرادي تشكيلاتي و تحليل‌گر جهت مديريت كلان.
4- حزب به‌مثابه حضور يك هويت جمعي شناسنامه‌دار جهت تسهيل شناخت اجتماعي.
اين‌كه اين كاركردهاي چهار‌گانه تا چه حدي لازم و ملزوم يكديگرند و با هم چه ارتباط سازواره‌اي دارند بحثي جداگانه است كه در اين نوشتار به آن پرداخته نخواهد شد. ولي ذكر يك نكته ضروري به‌نظر مي‌رسد و آن‌هم اين‌كه هركدام از كاركردهاي مذكور براي يك حزب به منزله پايه‌اي است براي يك ميز. حزبي مي‌تواند با ثبات و استمرار باشد كه كاركردهاي گفته‌شده در آن محقق گردد و در غير اين‌صورت تعادل نخواهد داشت و تدريجاً به‌سمت سترون‌شدن پيش خواهد رفت.
پس از ذكر اين مقدمه، پرسش اين ‌است كه در جامعه‌ي كنوني ما كه به باور بسياري از صاحب‌نظران جامعه‌اي در حال گذار از مناسبات و روابط فرهنگي - اقتصادي كهن به مناسبات و روابط فرهنگي - اقتصادي مدرن است، تا چه ميزان شرايط براي تحقق كاركردهاي چهارگانه‌ي برشمرده‌شده وجود دارد. به‌عبارت روشن‌تر، حزب پاسخ به كدام نياز بر زمين‌مانده‌ي كنوني جامعه است.
گفته شد كه نخستين كاركرد يك حزب آن است كه نيازها و خواسته‌هاي يك لايه و يا يك طبقه‌ي اجتماعي و يا حتي لايه‌ها و طبقاتي را بازتاب دهد، بديهي است قبل از شكل‌گيري، تداوم و احراز هويت واحد يك لايه يا طبقه‌ي اجتماعي امكان تجميع نيازها و خواسته‌ها و هدايت آن‌ها وجود ندارد. اگر در جامعه‌اي طبقات اجتماعي دائماً دچار بي‌ثباتي، تغيير مرزها، حركات ژله‌اي و نابودي قرار داشته باشند، امكان احراز هويت واحد و خودآگاهي نسبت به اين هويت و سرانجام نياز هدايت‌شده وجود ندارد.
تا حدودي اين اتفاق‌نظر وجود دارد كه در جامعه‌ي ايران، حتي قبل از عصر اقتصاد نفتي رابطه‌ي علت و معلولي ثروت و قدرت معكوس بوده است.. معمولاً در جوامع باثبات نسبي از زماني‌كه انباشت ثروت امكان‌پذير گرديده است، قدرت محصول ثروت بوده است. لايه‌ها و طبقات اجتماعي به ميزاني كه به منابع ثروت دسترسي داشته‌اند، در قدرت تاثير‌گذار بوده و سهمي از آن را به خود اختصاص داده‌اند. ولي در جامعه‌ي ‌ما به‌دلايل تاريخي كه يادآوري‌آن ضرورتي ندارد، ثروت محصول قدرت، آن‌هم قدرت متكي به زور عريان بوده است. در اين سرزمين ظاهراً مالكيت بر دست‌آوردهاي اقتصادي تقدسي نداشته و آن‌چه مقدس بوده است، و امكان تعرض به آن جز با زوري بيشتر مقدور نبوده است، قدرت مبتني بر زور عريان بوده است.
آغشته‌شدن يا شايد بهتر است بگوييم آلوده‌شدن اقتصاد ايران به نفت، نه‌تنها اين وارونگي را درمان نساخت كه آن ‌را تشديد هم كرد. به‌هرحال نتيجه‌ي نخست اين‌كه پايه‌ي لايه‌ها و طبقات اجتماعي فرادست جامعه نه بر پايه‌ي فرآيندهاي اقتصادي ريشه‌دار و درازمدت كه بر مبناي تحولات زودگذر بنا شده و به دشواري استعداد سازماندهي و ايجاد روابط و مناسبات مستمر را دارند و دوم اين‌كه اين طبقات محكوم به ظهور و افولي غيرمعمول و در يك كلام، دولت مستعجل‌اند. طبيعي است كه چنين طبقاتي كم‌تر به‌خودآگاهي طبقاتي مي‌رسند و سازماندهي و هدايت كردن خواست‌ها و نيازهايشان توسط نخبگانشان به راحتي امكان‌پذير نمي‌شود.
در چنين شرايطي لايه‌هاي مياني و فرودست اجتماعي كه قاعدتاً بايستي از تاثير جابه‌جايي در قدرت تا حدودي در امان باشند، دائماً مورد تعرض قرار گرفته و در تهديد دائم، امكان سازماندهي خود و دستيابي به خودآگاهي طبقاتي را نمي‌يابند. در آخرين تحول عظيم جامعه‌ي ايران، يعني در انقلاب سال 1357، برخي لايه‌هاي اجتماعي فرادست جامعه حتي فرصت جابه‌جايي نيافتند و منهدم گرديدند، و طبقات مياني و فرودست جامعه دچار آن‌چنان درهم‌ريختگي گرديد كه امكان هرگونه سازماندهي و تجميع و جهت‌دهي خواسته‌ها و نيازهاي خود را از دست داد.
در طول بيست و اندي‌سال از آن واقعه، با استمداد از رانت قدرت، لايه‌بندي‌هاي جديدي در فرادست جامعه در شرف تكوين است. تشخيص آينده‌ي اين تحولات ناممكن است؛ ولي آن‌چه امروز مي‌توان گفت اين است كه تمام سازمان‌هاي سياسي موجود در محدوده‌ي حكومت، نمايندگان سياسي اين لايه‌بندي جديد هستند. ماهيت رانتي اين لايه‌هاي اجتماعي البته مانعي در جهت شفاف‌شدن رابط و مناسبات و مرزهاي منافع آن‌هاست، ولي تدريجاً زمينه براي پيوند سازمان‌هاي مربوطه با خواست‌ها و نيازهاي طبقاتي فراهم مي‌گردد. موضع‌گيري احزاب اصلاح‌طلب از مجمع روحانيون مبارز، كارگزاران سازندگي تا نهضت آزادي در مرحله‌ي دوم انتخابات را مي‌توان نوعي خودآگاهي طبقاتي تلقي نمود. لايه‌هاي مياني و فرودست جامعه پس از فرونشستن گرد و غبار عوام‌فريبي تدريجاً درمي‌يابند كه خواست‌ها و نيازهايش آن چيزي نيست كه سازمان‌هاي بورژوايي آن‌را منعكس مي‌كنند. پشت‌كردن اينان به اصلاح‌طلبان علي‌رغم شعارهاي زيباي آن‌ها نشان مي‌دهد كه جوانه‌هايي از خودآگاهي طبقاتي در حال شكوفاشدن است. اين‌كه سازمان‌هاي مدعي نمايندگي خواست‌هاي اين بخش از جامعه موفق نشده‌اند بازتابنده‌ي خواست‌هاي آنان باشند، چيزي است كه در قسمت بعد مورد بحث قرار مي‌گيرد.
‌گفته شد كه كاركرد دوم يك حزب ايفا‌ي نقش تعاملي بين حكومت و جامعه‌ي مدني‌و مردم است. اين‌كه يك حزب بازتاب‌دهنده‌ي خواست‌هاي گروهي از مردم باشد، چيزي را تغيير نمي‌دهد؛ بلكه حزب بايد بستري براي تحقق‌بخشيدن به مطالبات خود نيز طراحي و اجرا نمايد. احزاب براي تحقق خواست‌هاي خود، چه در موقعيت قدرت و چه در جايگاه اپوزيسيون، ناگزير به تعامل دائم با جامعه و حكومت هستند. امروزه سازمان‌هايي كه به نوعي لايه‌هاي فرادست جامعه را نمايندگي مي‌كنند و يا به عبارت روشن احزاب درون‌حكومتي، از آن‌جا كه خود بخشي از ساختار قدرتند، در تعامل با حكومت دچار حداقل بن‌بست نيستند و كم و بيش اين كاركرد را از خود بروز مي‌دهند. ولي در مورد احزاب برون‌حكومتي بايد گفت كه دو معضل اساسي وجود دارد، كه چنين كاركردي را غير‌مقدور مي‌سازد. معضل نخست آن است كه حكومت مشروعيت خويش را نه از فرآيند تاريخي و متكي بر قابليت‌هاي كاركردي در زمينه‌ي اقتصادي كه از خواست مقطعي عمومي تحت رهبري فرهمند كسب كرده است و بيش از هر چيز نياز به حمايت مستقيم لايه‌هاي مياني و فرودست جامعه - حداقل به‌خاطر كثرت آن‌ها - دارد. به‌همين دليل حكومت قادر به تحمل سازماني كه نقش تعاملي بين حكومت و لايه‌هايي از جامعه را مستقلاً عهده‌دار باشد، نيست.
سركوب ممتد سازمان‌هاي سياسي مستقل و حتي سنديكايي، نمونه‌ي بارز اين مدعاست. اما مساله به‌همين جا نيز ختم نمي‌گردد. احزابي كه مي‌خواهند نقش تعاملي بين حكومت و مردم را بازي نمايند با معضلي فرهنگي نيز روبه‌رويند. باور تاريخي مردم و حتي روشن‌فكران آن‌ها به‌دلايل متعددي مبتني بر فرض ظالم‌بودن و نابكاري حكومت‌هاست جز در مقاطع معدودي كه حكومت‌ها برمحور شخصيت‌هاي فرهمند و براي امري ملي با هاله‌اي از تقدس شكل مي‌گيرند، عموم مردم ديدگاهي مثبت نسبت به تعامل با حكومت‌هاي نداشته‌اند. اين بينش تاريخي محصول يورش مكرر زورمداران داخلي و خارجي به اين سرزمين است كه با آموزه‌ي مذهب شيعي دال بر غاصب‌بودن حكومت‌گران تقويت گرديده است. نخبگاني كه با اين پس‌زمينه‌ي ذهني اقدام به ايجاد تشكل سياسي مي‌كنند، دائماً نسبت به اهداف حكومت شك مي‌ورزند و البته حكومت نيز همين‌گونه عملمي‌كند. به‌هرحال در حال حاضر احزاب مستقل فاقد اين كاركرد هستند و اين خود يكي از عوامل مهم رشد و تداوم اين سازمان‌هاي سياسي است.
كاركرد سوم حزب، تربيت و رشددادن كادرهاي حزبي است. تشكيلات حزبي و سلسله‌مراتب آن و تربيت افراد سازمانده و تحليل‌گر نه‌تنها از آن‌جهت كه هدايت خواست‌ها و ايجاد تعامل با حكومت و جامعه به‌منظور بسترسازي براي تحقق آن‌ها ضرورت است، بلكه از آن‌روست كه احزاب سياسي آشكارا خواهان سهيم‌شدن در قدرتند. طبيعي است هر حزبي به‌ميزان سهيم‌شدن در قدرت نياز به نيروي انساني كارآمد دارد. در طول تاريخ معاصر احزاب ايران، دو يا سه سازمان سياسي وجود دارد كه كادرسازي را جدي گرفته‌اند و البته درين خصوص موفق نيز بوده‌اند. وجود سرمايه‌ي عظيم نيروي جوان و خواهان مشاركت در سرنوشت اجتماعي خود، به‌ويژه در ميان طبقه‌ي متوسط جامعه، اين امكان را فراهم مي‌سازد. آن‌چه امروز مانع جذب و سازماندهي اين جوانان مي‌گردد، فقر دانش حزبي است. آيا مي‌توان پرسيد كه تاكنون چند تاليف در زمينه‌ي روابط و سازمان تشكيلاتي احزاب سياسي در بازار كتاب عرضه گرديده است؟
و سرانجام كاركرد چهارم يك حزب، عرضه‌ي هويت جمعي به‌منظور تسهيل شناخت اجتماعي است. پذيرش سازوكار نمايندگي براي اداره‌ي جامعه‌ي امروز به‌صورت امري بي‌دليل درآمده است. نه‌تنها جوامع دموكراتيك بلكه حكومت‌هاي زورمدار نيز امروزه دريافته‌اند كه اداره‌ي جامعه جز از طريق سازوكار مقدور نيست. ولي حكومت‌هاي زورمدار مي‌كوشند كه اين سازوكار را به‌گونه‌اي در جهت اهداف خود به‌كارگيرند. يكي از ابزارهاي موِثر اين حكومت‌ها بهره‌برداري از دشواري شناخت مردم و اعتماد آن‌ها به نمايندگاني است كه آن‌ها را مي‌خواهند انتخاب كنند. در يك جامعه‌ي چندميليوني و روابط پيچيده‌ي شهري براي مردم دشوار است كه از افراد شناختي واقعي به‌دست آورند. احزاب و سازمان‌هاي سياسي با ايجاد هويت جمعي مشخص و مستمر قادرند مردم را در انتخاب خود ياري رسانند و مانع سو استفاده گردند. در جامعه‌ي ما احزاب حكومتي تاكنون ازين امكان بهره‌برداري لازم را كرده‌اند تا آن‌جا كه برخي معتقدند كه سازمان‌هاي سياسي درون‌حكومت صرفاً احزاب انتخاباتي‌اند. ولي به‌دليل ماهيت غيرمردمي كاركرد و هويت جمعي خود تدريجاً از اقبال عمومي فاصله مي‌گيرند. سازمان‌هاي مستقل سياسي نيز با عدم‌توجه كافي به اهميت شفاف‌بودن مواضع و جهت‌گيري طبقاتي و پيوند شعارهاي جمعي با خواست‌ها و نيازهاي طبقات معين و دوري و پرهيز از خلط مواضع نتوانسته‌اند هويتي جمعي و شفاف از خود به نمايش بگذارند. زمينه‌ي عمل براي خلق چنين كاركردي براي سازمان‌هاي سياسي مستقل و طرف‌دار طبقات مياني و فرودست اجتماعي وجود دارد و عدم‌توفيق در آن را بايد نه در محدوديت‌هاي حقوقي نظام كه در ضعف رهبري اين سازمان‌ها جست‌و‌جو نمود. به‌هرحال انتخابات پاشنه‌ي آشيل حكومت‌هاي غيردموكراتيك است و احزاب مردمي بايد به اين كاركرد حزبي اهميت بدهند. لازم به يادآوري نيست كه در جامعه‌ي ما هر 15 ماه يك انتخاب صورت مي‌گيرد و حضور سازمان‌هاي با هويت شفاف و مواضع مستحكم و غير مذبذب، اعتماد عمومي را جلب خواهد كرد.
نتيجه اين‌كه اين سخن درست است كه پاگيري احزاب قوي در ايران با موانعي روبه‌روست و اين موانع در برابر احزابي كه مي‌خواهند مستقل عمل كنند و داعيه‌ي نمايندگي حقوق لايه‌هاي مياني و فرودست جامعه را دارند بيش‌تر است، ولي بايد پذيرفت كه جامعه به‌سمت تحزب در حركت است و اين وظيفه‌ي فعالان سياسي را سنگين‌تر مي‌كند.
اما پرسش دوم اين‌كه چه‌گونه مي‌توان در غياب حضور احزاب قوي دست به تشكيل جبهه زد؟
جبهه در بديهي‌ترين تعريف خود عبارت است از يك‌كاسه‌كردن نيروهاي سياسي به‌منظور افزايش قدرت براي دستيابي به هدفي معين. به‌نظر مي‌رسد هدف يك جبهه بايد اولاً تا حد ممكن، روشن و قابل‌تعريف و محدود باشد. ثانياً بايستي زمانمند باشد. ثالثاً بايد با هيچ‌يك از اهداف استراتژيك عناصر تشكيل‌دهنده در تضاد نباشد." انتخاب واژه‌هاي كلي با مفاهيم كشدار و نامحدود نمي‌تواند هدف‌گذاري مناسبي براي جبهه تلقي گردد." كشدار و موسع‌بودن يك مفهوم سرانجام منتهي به تغيير آن مي‌گردد و روشن است كه تفسير نهايي را عضوي از جبهه انجام خواهد داد كه داراي قدرت بيش‌تري است و اين به‌معناي اعمال هژموني يك فرد يا سازمان بر روي جبهه در جهت اهداف استراتژيك درون‌سازماني خود، زمان‌مندنبودن هدف در يك جبهه به‌معناي نافرجامي كار جبهه و عدم‌وجود شاخصي براي موفقيت و يا عدم‌موفقيت آن است. اهداف غيرزمان‌مند معمولاً جزء اهداف حزبي تلقي مي‌گردند كه بر مباني مشخص مرامنامه‌اي استوارند. اگر هدف به‌درستي تبيين گردد، طراحي نوع رهبري جبهه و سازمان همكاري و مرزهاي آن به‌سادگي امكان‌پذير است. جبهه مي‌تواند به بسيج نيروها، اعم از شخصيت‌هاي منفرد تاثير‌گذار و سازمان‌هاي سياسي، در سطوح مختلف بپردازد؛ ولي هرقدر كه عناصر تشكيل‌دهنده‌ي جبهه از چهارچوب احزاب قوي فاصله داشته باشند، سازماندهي و راهبري جبهه با معضل بيش‌تري روبه‌روست. حضور احزاب قوي در جبهه‌ها، به‌دليل تراكم تجربه‌ي تشكيلاتي و تشخيص نقاط مشترك و مرزهاي همكاري مجاز باعث تسهيل امر مذكور مي‌گردد.
اما آن‌چه اين روزها مشاهده مي‌گردد، يعني تعجيل غيرعادي در اقدام به تشكيل جبهه تماماً ناشي از نيازهاي عمل سياسي نيست. به‌نظر مي‌رسد ناكامي در انتخابات رييس‌جمهوري براي احزاب و تشكل‌هاي اصلاح‌طلب قابل‌هضم نبوده و اقدام مذكور به‌صورت واكنشي در برابر آن شكست باشد. به‌نظر نمي‌رسد انتخاب مفاهيمي چون "اعتدال" يا "اعتماد ملي" يا حتي "دموكراسي و حقوق بشر" براي بنيان‌نهادن جبهه كه محصول يك تصميم مبتني بر كارشناسي باشد. "دموكراسي و حقوق بشر" كه روشن‌ترين مفهوم در ميان مفاهيم مذكور است، خود مقوله‌اي كشدار و غيرزمان‌مند و نامحدود است كه نمي‌تواند مبناي اجرايي يك تصميم سياسي قرار گيرد. شايد اگر اصلاح‌طلبان مي‌خواستند تصميمي جدي براي عمل مشترك سياسي بگيرند، بهتر بود هدفي نظير همكاري براي پيروزي در انتخابات شوراها و يا همكاري براي اعمال فشار جهت لغو قانون نظارت استصوابي را در دستور كار خود قرار مي‌دادند. اين اهداف هم مي‌تواند اهداف جبهه‌اي باشد، منتها واقعي‌تر و البته دشوارتر.